الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

عشق 10 ساله

عشق 10 ساله


از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه میشه که با دختری که سالهای سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو میگذرونن…

سوار ماشینش میشه و به سمت خونه به راه میفته و در راه به عشقش فکر میکنه و به یاد دوران دوستیشون میفته… زمانی که با هم بیرون میرفتن و عشقش از خیلی از چیزها میترسید… در سن 30 سالگی بسیار جا افتاده به نظر میرسید و وقتی که با همسرش که حدود 25 سال داره راه میرن، یک زوج کامل به نظر میرسن که بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم میگذرونن. موقع رانندگی در فکرش به عشقش بود که یه دفعه موبایلش زنگ میزنه و وقتی جواب میده میبینه صدای کسی هست که از ساعت 9 صبح تا حالا که حدود ساعت 6:20 هست دقیقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم کلی با هم حرف زدن… این خیلی وقته که براشون عادت شده که با هم تماس بگیرن و ساعتهای زیادی رو با هم صحبت کنن و در زمان دوستیشون هم اگه اطرافیان اجازه میدادن شاید 10-12 ساعت مدام با هم صحبت میکردن و اصلا هم خسته نمیشدن. این بار هم دوست سابق و شریک زندگی کنونیش بود که تماس گرفته بود و منتظر رسیدنش به خونه بود. با اینکه حدود 9 ساعت بیشتر از خروجش از منزل نمیگذشت، با این حال احساس میکردن که دلشون برای همدیگه خیلی تنگ شده و هر دوشون منتظر دیدن هم بودن… حدود 30 دقیقهای با هم صحبت کردن و در نهایت مرد به خونه رسید و پشت در خونه تلفن رو قطع کرد و خواست که کلید رو وارد قفل کنه که یه دفعه در باز شد و چهرهای آشنا پشت در ظاهر شد. چهرهای شیطون ولی دوست داشتنی، محکم ولی همراه احساسات زیبای زنانه…هیچ کدوم نتونستن طاقت بیارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونههای هم سیر شدن و خلاصه بعد از چند دقیقه زن رضایت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض کرد و اومد و نشست و زن یه نوشیدنی آورد و طبق معمول با هم شروع کردن به صحبت. از وقتی که با هم آشنا شده بودن این عادت شده بود که وقتی همدیگه رو میدیدن و یا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت میکرد و میگفت که چه اتفاقهایی افتاده و چه کارهایی کرده و مرده هم ساکت فقط گوش میداد و به عشقش لبخند میزد. بعد از چند دقیقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو یه مبل نشستن و دختره شروع به تعریف جزئیات کرد و بعدم پسره تعریف کرد که چی شده و چی کارا کرده و …


ادامه مطلب ...

بودا

بودا

بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به کدخدا گفت : «یکی از دستانت را به من بده » کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن » کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: «هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند »
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند »

سه نامه از تدی

سه نامه از تدی

تدی استالرد یکی از بچه هایی بود که در مدرسه نظر کمتر کسی را به خود جلب می کرد. حتی مسوولین مدرسه هم توجهی به او نمی کردند. او به مدرسه هیچ علاقه ای نشان نمی داد. لباس هایی چروکیده ، موهایی که هرگز رنگ شانه را به خود ندیده اند و صورتی بی رنگ و کم خون داشت. با نگاه متعجب و بدون حس خاصی ساعت ها خیره به جایی نگاه می کرد. وقتی خانم تامپسون، معلم کلاس با تدی صحبت می کرد او همیشه کم حرف می زد و کلمات یک بخشی به کار می برد. بچه ای فاقد هرگونه جذابیت، بدون حس و انگیزه و دور افتاده از جو مدرسه بود. حتی دوست داشتن و در قلب جای گرفتن او سخت و دشوار به نظر می رسید. اگر چه معلم او همیشه به زبان می آورد تمام بچه های کلاس را به یک اندازه دوست دارد اما در باطن می دانست این جمله حقیقت ندارد. او چند سالی بود که معلم تدی بود و همه چیز را راجع به تدی و زندگی اش می دانست. خانم تامپسون هر سال کارنامه و نحوه فعالیت تدی را گزارش می کرد . در این پرونده همه نکات راجع به نحوه زندگی و فعالیت های مدرسه نوشته شده بود. مثلاً در کلاس اول نوشته شده بود: به نظر می رسد تدی در آینده فرد موفقی بشود در تکالیف و رفتارش علایم پیشرفت را از خود نشان می دهد، اما وضعیت خانوادگی خوبی ندارد. کلاس دوم: تدی می تواند بهتر از این باشد. به دلیل بیماری شدید مادر و نبود شخص دیگر، کسی در خانه نیست که به او در حل تکالیف کمک کند و نظارتی روی آن ها داشته باشد. کلاس سوم: تدی پسر بسیار خوبی است اما بسیار جدی است . در یادگیری کند است و مسایل را دربر یاد می گیرد. مادرش امسال فوت کرد. کلاس چهارم: تدی خیلی کند است اما بچه با ادب و سر براهی است. پدرش هیچ علاقه و توجهی به او نشان نمی دهد.

تعطیلات سال نو فرا رسید و بچه های کلاس هر یک هدیه ای برای خانم تامپسون آوردند. آن ها هدایای خود را کنار هم روی میز خانم معلم چیدند و دور او جمع شدند تا باز شدن آن ها را شاهد باشند. در میان هدیه ها یکی هم از طرف تدی بود. خانم تامپسون خیلی شگفت زده شد که او هم چیزی آورده است اصلاً فکرش را هم نمی کرد. هدیه تدی در کاغذ قهوه ای کلفتی پیچیده و با چسب بادبادک چسبانده شده بود. روی کاغذ فقط یک جمله ساده کودکانه بود: از طرف تدی برای خانم تامپسون. وقتی او هدیه را باز کرد یک دستبند رنگ و رو رفته که نصفی از سنگ های روی آن ریخته شده بود و یک شیشه عطر ارزان قیمت را دید. وقتی بچه ها شروع به مسخره کردن و پوزخند زدن به هدیه تدی کردند، خانم تامپسون برای ساکت کردن آن ها و نشکستن دل تدی دستبند را به دست خود بست و به مچ خود نیز کمی عطر زد. مچ خود را کنار صورت بچه ها برد تا آن ها هم بوکنند و از آن ها پرسید بویش خیلی خوبه این طور نیست؟ شاگردان در حالی که بینی خود را گرفته بودند با حالتی که معلوم بود ساختگی است گفتند: بله اما در چشمان و رفتار همه عدم موافقت با این جمله به چشم می خورد.

در پایان روز وقتی مدرسه تعطیل شد، بچه ها همه به خانه های خود رفتنذ. تدی به میز خانم تامپسون نزدیک شد به آرامی کنار میز او رفت و آهسته گفت: خانم تامپسون شما بوی مادرم را می دهید. دستبند او هم در دست شما واقعاً زیباست. خیلی خوشحالم که از هدیه های من خوشتان آمد. وقتی تدی رفت، خانم تامپسون روی زمین زانو زد و از خدا طلب بخشایش کرد.
روز بعد وقتی بچه ها به مدرسه آمدند خانم تامپسون دیگر آن معلم دیروز نبود او حس می کرد دیگر یک معلم معمولی نیست بلکه متعهد و ملزم شده بود که تک تک شاگردان خود از جمله تدی را دوست داشته باشد و کارهایی برای آن ها انجام بدهد که اثر آن بعد از رفتن بچه ها نیز در قلب و روح آنها باقی بماند. او حالا خود را نماینده خدا روی زمین می دید. روش تدریس خود را تغییر داد با بچه هایی که در یادگیری کند بودند با صبر و حوصله خاصی رفتار می کرد، مخصوصا با تدی. در پایان سال در رفتار و درس تدی تغییرات شگرفی حاصل شد، او حالا دیگر با اغلب شاگردان درس خوان کلاس برابری می کرد و حتی از برخی از آن ها نیز موفق تر و کوشاتر شده بود. مدرسه تمام شد، سالها گذشت.
مدت زیادی بود که خانم تامپسون خبری از تدی نداشت تا این که یک روز یادداشتی از تدی برای او رسید.

خانم تامپسون عزیز:
دلم می خواهد شما اولین کسی باشید که این خبر را می شنوید و در شادی من شریک می شوید. من با رتبه دوم امروز از دبیرستان فارغ التحصیل می شوم.
با نهایت علاقه و احترام تدی استالرد

چهار سال بعد یادداشت دیگری رسید:
خانم تامپسون عزیز، همین الان مسوولین دانشگاه به من اطلاع دادند رتبه اول دانشگاه خود را به دست آورده ام. دلم می خواست شما اولین کسی باشید که این خبر را می شنوید و در شادی من شریک می شوید. دانشگاه خیلی آسان نبود اما دوران خوبی بود.
با عشق تدی استالرد

و چهار سال بعد:
خانم تامپسون عزیز، امروز با محبت و توجه شما من دکتر تئودور استالرد هستم. دلم می خواهد بدانم از این که زحمات شما به بار نشسته است چه حسی دارید؟ و مثل همیشه اولین کسی باشید که خبر ازدواج من در ماه آینده را می شنوید. دوست دارم به خاطر من بیست و هفتم ماه بیایید و در جایی که اگر مادرم زنده بود می نشست یه عنوان یک مادر بنشینید. شما برای من مانند او و تنها کسی هستید که من در دنیا دارم. چون پدرم هم سال پیش فوت کرد.
با عشق تدی استالرد

کریستف کلمب

یک روز کریستف کلمب به یک مهمانی دعوت شد . . . تعداد زیادی از افراد حاضر در مهمانی به کلمب گفتند که واقعا کاری که انجام دادی خیلی ساده بود

( کشف قاره آمریکا ) ، هر کسی که سوار بر کشتی می شد و همه دریاها را طی می کرد ، در نهایت اون قاره را کشف می کرد . کلمب برای اینکه به اونا جواب بده ، ازشون خواست تا یک تخم مرغ را از انتها به طور ایستاده بر روی میز قرار دهند ، خوب هر کسی هر چه تلاش می کرد باز تخم مرغ قِل می خورد و می افتاد . در نهایت همه گفتند که این کار شدنی نیست . بعد کلمب اومد یه خورده پوسته انتهایی تخم مرغ را شکاند و بعد از روی همون انتها تخم مرغ را به طور ایستاده قرار داد. بعد کلمب گفت : این ساده ترین کار در دنیا بود . هر کسی می توانست آنرا انجام دهد ، البته بعد از آنکه نشان داده شد که چگونه انجام می شود.

مرد کور

مرد کور


روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است
که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید.
خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

عشق حقیقی



موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت .

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود .

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :

»همسر تو گوژپشت خواهد بود .«

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن .«

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

خبر ناگوار

داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند :

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید :
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد .
- سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
- پرخوری قربان!
- پرخوری؟مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان!
- چه گفتی؟همه آنها مردند؟
- بله قربان . همه آنها از کار زیادی مردند .
برای چه این قدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان !
- گفتی آب آب برای چه؟
- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد .
- پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود؟
- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان !
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان .زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان .!
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان !
- پدرم هم مرد؟
- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت .
- کدام خبر را؟
- خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید .من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!!

جوان

جوان


جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:

- "پشت پنجره چه می بینی؟"

- "آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد."

بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:

- "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی."

- "خودم را میبینم."
- " دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شیئ شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری."

چهار شمع

شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.



اولی گفت: من صلح هستم!
با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.


دومی گفت: من ایمان هستم!
با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم،
و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم،
وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.


شمع سوم گفت: من عشق هستم!
ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم.
مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند،
آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.


ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید
و گفت: چرا خاموش شده اید؟
قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.


سپس شمع چهارم گفت:
نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.
من امید هستم!


کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد.


چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود.
چراکه هر یک از ما می توانیم

امید، ایمان، صلح و عشق

را حفظ و نگهداری کنیم.

راه بهشت

مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند
هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت
گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند
پیاده روی درازی بود،تپه بلندی بود
آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه
تمام مرمری عظیمی دیدند که
به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب
زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: روز به خیر
اینجا بهشت است
"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند.
راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد.
مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود
مسافر گفت: روز بخیر
مرد با سرش جواب داد
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند.

(پائولوکوئلیو)

گنجیشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت ” می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

” با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ” گنجشک گفت ” لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت ” ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت ” و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد

مداد

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.
بالاخره پرسید:
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟
- درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید.
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.
در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی.

صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست.
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد.

صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود.
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصحیح یک کار خط، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.
پس همیشه مراقبت درونت باش که چه خبر است.

صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

هدیه جنی

دخترک 7 ساله ای که ژنده پوش و فقیر بود وقتی می خواست برای عبادت وارد کلیسایی در یک شهر دور افتاده شود به خاطر سرو وضعی که داشت اجازه ورود پیدا نکرد. رفت و پشت کلیسا که اتاق کشیش پشت دیوارش واقع بود نشست و همان طور که اشک می ریخت با خود زمزمه کرد: خدایا چرا من نباید برای عبادت داخل کلیسا بشم و......
پدر مقدس وقتی این حرفها را شنید بیرون آمد و دست دخترک را گرفت و با خود به داخل برد و به نگهبانان نیز گفت: (( ورود جنی همیشه آزاد است)) البته جنی از این بابت خیلی خوشحال بود اما افسوس می خورد که غیر از خودش هیچ بچه ای اجازه ورود به آن کلیسا را( فقط به خاطر محیط کوچک کلیسا) ندارد...
سالها بعد هنگامی که جنی یازده ساله بود به خاطر سوء هاضمه مریض شد و مرد. وقتی کشیش مهربان این موضوع را فهمید برای مراسم کفن و دفنش به خانه فقیرانه آنها رفت. در همان لحظه برادر جنی یک پاکت را لابلای لوازم جنی پیدا کرد که داخلش سه دلار و هفتاد و پنج سنت وجود داشت و جنی رویش نوشته بود: آنقدر پول جمع می کنم که وقتی بزرگ شدم بتوانم آن کلیسا را کمی بزرگتر بسازم که به بچه های فقیر اجازه ورود بدهند.....
پدر مقدس چنان تحت تاثیر این نامه قرار گرفت که در یکشنبه بعدی ماجرا را تعریف کرد و نامه جنی را نیز برای حضار خواند. اتفاقآ آن روز یک خبرنگار داخل کلیسا حضور داشت که این ماجرا را در روزنامه چاپ کرد. فردای آن روز مردی ثروتمند بعد از خواندن ماجرای جنی به کلیسا آمد و دو هزارمتر زمین اطراف کلیسا را از صاحبانش خرید و آن را به قیمت سه دلار و هفتاد و پنج سنت به کشیش آن کلیسا فروخت. خبرنگار جوان این ماجرا را نیز چاپ کرد و باعث شد افراد زیادی به آنجا کمک کنند و.....امروز پس از 55 سال آن کلیسا یکی از بزرگترین کلیساهای مکزیک است که سر در آن نوشته شده : (( هدیه جنی))

داستان مادر یک چشم!!!(بخدا ارزششو داره تا یکم بیشتر قدر مادرامون

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت


یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره


خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره


فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟


اون هیچ جوابی نداد....


حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .


احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت


دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم


اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...


از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم


تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من


اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو


وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر


سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .


همسایه ها گفتن که اون مرده


ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم


اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن


ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،


خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا


ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم


وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم


آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی


به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو...غریبه ی آشنا!!!


مرد فقیر و شیرینیسرای

در اوزاکای ژاپن ، شیرینیسرای بسیار مشهوری بود
شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که میپخت .
مشتریهای بسیار ثروتمندی به این مغازه میآمدند ، چون قیمت شیرینیها بسیار گران بود
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوشآمد
مشتریها به این طرف نمیآمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد
قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوشآمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیبهایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد
و هنگامی که او فروشگاه را ترک میکرد ،صاحب فروشگاه همچنان تعظیم میکرد
وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند
و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمیشوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید ؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر همهی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است ، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر ، خوب و باارزش است

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

مهریه عرفانی: پانصد هزار شاخه گل و نوشتن دیوان شمس

پسر جوان، وقتى پاى سفره عقد نشست و حاضر شد مهریه همسرش را پانصد هزار شاخه گل سرخ و یک جلد دیوان شمس تبریز به خط خودش در نظر بگیرد، نمىدانست چند سال بعد باید چند هزار بیت شعر دیوان شمس را بنویسد . به نوشته « ایران»، چندى پیش، زنى جوان به شعبه 264 دادگاه خانواده 121 مراجعه و با ارائه دادخواست طلاق به قاضى نحوى گفت: چند سال پیش بود که جوان مهندسى به خواستگارىام آمد. از همان اول تصمیم گرفتم که بناى زندگىمان را بر پایه تفاهم و عشق و عرفان بگذارم این بود که براى مهریهام، پانصد هزار شاخه گل سرخ و دیوان شمس به خط شوهرم و چهارده سکه بهار آزادى تعیین کردم. فکر مىکردم اگر او حاضر شود چنین مهریهاى را بپذیرد، باید از اندیشه بالایى برخوردار باشد. وى گفت: او هم پذیرفت و ما بعد از ازدواج، زندگى مشترکمان را آغاز کردیم. در این مدت با اینکه از نظر عقیدتى میان من و شوهرم تفاوتهایى بود و گاهى مشکل پیدا مىکردیم ولى من سعى مىکردم با گذشت باعث حفظ زندگى مشترکم شوم. وى ادامه داد: تا اینکه بعد از چند سال، روز به روز بر اختلاف میان من و اواضافه شد و شوهرم و من به این نتیجه رسیده ایم که دیگر امکان ادامه این زندگى وجود ندارد و به همین علت من به دادگاه خانواده مراجعه کرده و تقاضاى دریافت مهریه و طلاق دارم . با درخواست این زن جوان، قاضى دستور احضار این مرد را به دادگاه داد. این مرد جوان در برابر قاضى دادگاه خانواده گفت: آقاى قاضى! من و همسرم با اینکه از ابتدا سعى داشتیم تا پایههاى زندگى مشترکمان را استحکام ببخشیم موفق نشدیم و به همین علت من هم فکر مىکنم بهتر است تا از یکدیگر جدا شویم .
وى گفت: طبق مهریهاى که براى همسرم تعیین کردهام، باید دیوان شمس را به خط خودم براى او بنویسم و پانصدهزار شاخه گل به او بدهم . قاضى نحوى پس از استعلام از اتحادیه گلفروشان، قیمت پانصدهزار شاخه گل را که بخشى از مهریه عروس جوان بود، 150میلیون تومان محاسبه کرده و در حکمى به داماد جوان اعلام شد که وى موظف به پرداخت 150 میلیون تومان ـ قیمت پانصد هزار شاخه گل سرخ ـ چهارده سکه بهار آزادى و نوشتن از روى اشعار دیوان شمس تبریزى است.

ای خاک بر سر مهندست بکنن

معلوم شد که آقای مهندس نه اهل عرفان بوده نه اهل حساب وکتاب و ریاضی وباغبانی وبازار و بطور کلی چهار عمل اصلی را هم بلد نبوده ننه مرده.

آرامش

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.




نتیجه اخلاقی داستان

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صداقت ندارد
آرامش مال کسی است که صداقت دارد
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند

ماجرای زن خوش اخلاق و مرد بداخلاق

اصمعی (وزیر مامون) می گوید:

روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم. در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چه کار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم....

دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم. او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت: بفرمایید.

بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست.

من خیلی تشنه بودم. به او گفتم: یک مقدار آب به من بده.

دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم.

شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه.

پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد.

پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید.

پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد. ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.

من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟!

تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بودف با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی.

چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری داد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.

سه پند لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .