ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ابو سعید حسن ابن سیار از زاهدان برجسته صدر اسلام گفت:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد:
- اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ تنها خدا می داند
که فردا حال ما چه خواهد بود!
- دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت
کرده ای ؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را
خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
- چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می کرد. گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست. تو چگونه غرق محبت خالقی
که از نگاهی بیم داری؟