الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

تصحیح منوی بوت سیستم

گاهی اوقات بعداز نصب ویندوز و در منوی بوت، لیست سیستم عامل های قبلی خود را مشاهده می کنید که در واقع تنها نامی از آنهاست و بالا نمی آیند یا اصلا وجود ندارند. در این مواقع برای اصلاح منوی بوت سیستم یک راه حل ساده وجود دارد. برای اینکار در ویندوز xp به منوی start رفته و بر روی Run کلیک کنید و در پنجره باز شده عبارت msconfig را تایپ نموده و کلید enter را بفشارید. (در ویندوز se7en در خود منوی start این عبارت را تایپ نمایید.)
سپس در پنجره ای که باز می شود سربرگ BOOT.INI را مطابق تصویر زیر انتخاب نمایید،


بر روی دکمه Check All Boot Paths کلیک کنید و کامپیوتر را راه اندازی مجدد نمایید. حالا دیگر لیست سیستم عامل هایی که دارای ایراد بوده و بالا نمی آمدند را مشاهده نخواهید کرد و سیستم بدون نیاز به انتخاب گزینه ای بوت خواهد شد.

ارسال و دریافت فکس از طریق ویندوز xp

ارسال و دریافت فکس از طریق ویندوز xp

تو این بخش یاد می گیریم که چگونه بتوانیم توسط ویندوز xp فکس ارسال یا دریافت بکنیم . پیش نیازات این کار عبارتند از : 3.7 مگابایت فضای خالی بر روی هارد . فکس از طریق خط تلفن انتقال می یابد ، در نتیجه به یک مودم تلفنی برای ارتباط دادن کامپیوتر به خط تلفن نیز نیاز خواهید داشت . همچنین cd نصب ویندوز xp نیز مورد نیاز خواهد بود . ابتدا cd نصب ویندوز xp را در سی دی رام قرار داده ، سپس در پنجره ای که باز شد روی گزینه ی Install Optional Windows Components کلیک کنید . منویی باز خواهد شد که فهرست همه ی نرم افزار های اختیاری را به نمایش در می آورد . مربع کنار عبارت Fax Services را تیک دار کرده ، سپس روی Next کلیک کنید . وقتی عملیات نصب تمام شد روی دکمه ی Finish کلیک کنید و از صفحه ی پیکر بندی خارج شوید . لازم است پیش از آنکه اصلاحات شما موثر واقع شوند ، کامپیوتر را Restart کنید . حالا آماده ی پیکر بندی Fax Console خود هستید . این پیکر بندی ها شامل همه ی اطلاعاتی است که هر بار یک فکس را ارسال یا دریافت می کنید ، یکسان هستند . مانند اطلاعات تماسی شما ، مودم مورد استفاده شما و جایی که می خواهید کامپیوتر یک نسخه از هر فکس را ذخیره کند . اولین باز کردن Fax Console ، برنامه هدایت کننده ی Fax Configuration Wizardرا فعال می کند . در کادر Sender Information اطلاعاتی را تایپ کنید که می خواهید بر روی صفحه جلد فکس شما ظاهر شود - نام ، شماره ی فکس و ... - وقتی تایپ اطلاعات فرستنده را تکمیل کردید ، روی Next کلیک کنید . حالا بعد از انتخاب دستگاه مودم صفحه ای باز خواهد شد ، که در آن باید TSID خود را تایپ کنید . این اطلاعات روی هر فکسی که ارسال کنید ، انتقال می یابد و به کامپیوتر گیرنده امکان می دهد که کامپیوتر شما را به عنوان فرستنده ی فکس شناسایی کند . TSID شما ساده است ، می تواند فقط شامل شماره فکس و یا نام شما باشد . پس از تکمیل این کادر روی Next کلیک کنید . صفحه ی بعدی از شما CSID را می خواهد . این اطلاعات می تواند همان اطلاعاتی باشد که در TSID شما ظاهر می شود . وقتی فکسی دریافت می کنید ، CSID شما بر روی صفحه ی تایید فرستنده ظاهر خواهد شد ، که به فرستنده امکان می دهدکه مطمئن شود که فکس او با شماره ی درست به شما رسیده است . مرحله ی بعدی انتخاب روش های مسیر دهی برای فکس های است که دریافت می کنید . هر فکس ورودی به طور خودکار در صندوق ورودی ( Inbox ) ذخیره می شود . شما می توانید هر نسخه از فکس را در پوشه ای ویژه با تایپ کردن مسیر یا نام پوشه یا کلیک کردن روی Browse ذخیره کنید . روی Next کلیک کنید . تا به مرحله ی آخر در برنامه Fax Configuration Wizard برسید . حال می توانید نتیجه ی کار خود را در پنجره ی Configuration Summary مشاهده کنید . اگر اشکالی ندیدید روی Finish کلیک کنید . حالا به سرعت برنامه ای به طور خودکار باز خواهد شد ؛ این برنامه بسیار شبیه به برنامه ی Outlook Express است . حالا کامپیوتر شما برای ارسال یا دریافت فکس آماده است .
ارسال یک فکس
می توانید از گزینه ی Print برای فکس کردن اسناد خود از هر برنامه ی ویندوز استفاده کنید . به عنوان مثال یک سند Word را که می خواهید فکس کنید ، باز و گزینه ی Print را در منوی File انتخاب کنید . پنجره Print باز خواهد شد، و به شما امکان خواهد داد که چاپگر مورد نظر خو را از منوی پایین آمدنی Name انتخاب کنید . اگر مراحل بالا را به درستی انجام داده باشید ، حالا یک چاپگر به نام ? Fax ? باید موجود باشد . این چاپگر را انتخاب و روی OK کلیک کنید . حالا برنامه ی هدایت کننده ی Send Fax Wizard به طور خودکار باز خواهد شد . روی Next کلیک کنید ، مرحله ی اول به تایپ اطلاعات گیرنده ، شامل نام ، مکان ، شماره ی فکس و ... اختصاص دارد . توجه داشته باشید که برای یک انتقال درست ، شماره ی فکس باید به صورت صحیح تایپ شود . نام تماس را انتخاب و روی OK کلیک کنید . نام گیرنده در پنجره ی Recipient Information ظاهر خواهد شد . اگر می خواهید فکس خود را به بیش از یک شماره ی فکس ارسال کنید ، روی دکمه ی Add کلیک کنید و مراحل وارد کردن اطلاعات برای گیرندگان دیگر را تکرار کنید .
دریافت یک فکس
اگر یک خط تلفن جدا و اختصاصی برای فکس داشته باشید ، بهتر است روش پاسخگویی خودکار کامپیوتر پس از چند فکس را انتخاب کنید . در این حالت ، مودم شما به خط تلفن وصل می ماند . و لازم نیست که برای دریافت یک فکس حاضر باشید . کامپیوتر شما فکس های دریافتی را در پوشه Inbox از Fax Console ذخیره خواهد کرد . همچنین اگر گزینه های ذخیره در پوشه ی دیگر یا چاپ را در زمان پیکر بندی انتخاب کرده باشید ، فکس ها در پوشه ای دیگر ذخیره یا چاپ خواهند شد . اگر برای تماس های تلفنی و فکس فقط یک خط تلفن داشته باشید ، بهتر است روش پاسخگویی به صورت دستی ? Manual ? را انتخاب کنید . در این حالت لازم است هنگام دریافت یک فکس کنار کامپیوتر باشید ، وقتی تلفن شما زنگ می زند راهی وجود ندارد که بفهمید تماس تلفنی است یا فکس ، مگر آن که گوشی را بردارید

مخفی سازی فایل توسط نرم افزار WinRar

مخفی سازی فایل توسط نرم افزار WinRar

برای این کار:

شما به یک فایل تصویر با فرمت GIF و یا JPG و همچنین فایل یا فولدری که میخواهید مخفی کنید نیاز خواهید داشت.
ابتدا باید باید فایل یا فولدر مورد نظر را توسط خود نرم افزار WinRar فشرده سازی کنید. بدین منظور روی آن راست کلیک کرده و Add to archive را انتخاب کنید. محض نمونه نام آن را IranPaytakht.rar بگذارید.
اکنون این فایل فشرده که قصد مخفی سازی آن را دارید را در کنار تصویر مورد نظر خود که به عنوان مثال IranPaytakht.jpg نام دارد قرار دهید.
یعنی این دو فایل در کنار هم و در یک پوشه.
حال ، از منوی Start وارد Run شده و دستور cmd را وارد کرده و Enter بزنید تا وارد Command Prompt شوید.
اکنون در داخل CMD به فولدری که این دو فایل در آن قرار دارد مراجعه کنید. (یادآوری میشود برای تعویض دایرکتوری در CMD از دستور cd استفاده میشود.)
پس از مراجعه به دایرکتوری مورد نظر ، کافی است کد زیر را در CMD وارد کرده و Enter بزنید:


copy /b IranPaytakht.jpg + IranPaytakht.rar New-IranPaytakht.jpg


در کد فوق IranPaytakht.jpg نام عکس اولیه ، IranPaytakht.rar نام فایل فشرده که قصد مخفی سازی آن را داریم و در پایان New-IranPaytakht.jpg نام عکس تولیدی جدید است که فایل فشرده در آن مخفی میشود.
حالا کافی است به فولدری که فایلها در آن موجود بود مراجعه کنید ، یک عکس با نام New-IranPaytakht.jpg ایجاد شده است. تصویر این عکس همان عکس اولیه است ، اما در داخل این عکس جدید فایل فشرده ما نیز مخفی شده است که به هیچ وجه قابل مشاهده نیست!
اما برای دستیابی به فایل مخفی شده کافی است روی عکس تولید شده راست کلیک کرده و از Open with روی Choose Program کلیک کنید. در صفحه باز شده از میان لیست برنامه ها WinRar را انتخاب نموده و OK کنید. خواهید دید که نرم افزار WinRar عکس شما را به گونه ای اجرا میکند که فایل مخفی شده در دل عکس نیز پدیدار میگردد! حالا کافی است در WinRar دکمه Extract to را بزنید تا فایل فشرده از دل عکس خارج گردد.

همان طور که ذکر شد این روش یک روش بسیار حرفه ای برای مخفی سازی فایل و فولدر میباشد.

ساخت سی دی ویندوز ۷ دقیقه ای

۱- قبل از هر چیز باید یک ویندوز مرتب به همراه تمامی نرمافزارهای مفید تهیه کنید (نرمافزارهای موردنیاز رو نصب کنید ، همه درایورها را نصب کنید، با ضد ویروس بروز شده سیستم را چک کنید)توجه » ویندوز شما بایستی روی درایو C نصب شده باشد و برنامههای همراهش هم روی همین درایو نصب شده باشند۲- همه فایلها و شاخههای ریشه اصلی درایو C را از حالت مخفی خارج کنید.

توجه

» اگر دو ویندوز بر روی سیستم دارید بهتر است بقیه عملیات را از روی ویندوزی که بر روی C نصب نشده دنبال کنید

۳- نرم افزار Nero Burning Rom را اجرا کنید۴. از منوی file یا recorder گزینه Burn HD Backup… را انتخاب کنید۵. حالا پارتیشن ۱ و یا همان درایو C را به عنوان نشانی مبدا انتخاب کنید۶. در صفحه بعدی دکمه Write را بزنید تا سیدی ویندوز ۷ دقیقهای شما آماده شود.

نحوه استفاده از سیدی ویندوز ۷ دقیقهای۱. درایو C را فرمت کنید.۲. در خط فرمان DOS فایل nrestore.exe را از سیدی ویندوز ۷ دقیقهای اجرا کنید۳. زبان دلخواه را انتخاب کنید۴. مقصد کپی را درایو C قرار دهید (در غیر اینصورت ویندوز ۷ دقیقهای کار نخواهد کرد)۵. و در آخر Restart

توجه » ویندوز ۷ دقیقهای که شما ساختهاید، در دیگر کامپیوترها نیز قابل استفاده است با این تفاوت که در آنها بایستی سختافزارهای جدید شناسایی و نصب شوند که این کار حدود ۵ الی ۱۰ دقیقه زمان میبرد.

شماره سریال جادویی برای ویندوز xp

آیا برای شما نیز پیش آمده که به هنگام نصب ویندوز XP ، شماره سریالی در اختیار نداشته باشید؟ یا شماره سریال را فراموش کرده باشید؟ و یا حتی شماره سریال مخصوص ویندوز XP نیز بیابید اما با آن هم نتوانید کاری از پیش برید؟ در این ترفند قصد معرفی یک سریال جادویی را داریم که با استفاده از آن میتوانید تمامی ویندوزهای XP را رجیستر کنید! مهم نیست ویندوز مربوط به چه سالی باشد ، با این شماره سریال هر ویندوزی را میتوانید نصب کنید. جالب اینکه اگر این شماره سریال را به خاطر بسپارید ، از این پس اگر بخواهید برای هر کس ویندوز نصب کنید از نظر او فردی نابغه محسوب خواهید شد ، چرا که گویی تمامی شماره سریالهای ویندوز XP را حفظ هستید! در صورتی که خودتان میدانید از همان سریال جادویی استفاده کرده اید.

به هنگام نصب اولیه ویندوز XP ، از شما تقاضای وارد کردن شماره سریال میشود.
سریال جادویی عبارت است از:

Jbc46-q42fd-pggmc-kp38y-6mqd8

شکلات

شکلات


با یه شکلات شروع شد
.من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
.من بچه بودم...اونم بچه بود
.سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد
دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟
...گفتم: دوست دوست
گفت: تا کجا؟
!گفتم: دوستی که تا نداره
!گفت :تا مرگ
!!!خندیدم و گفتم: تا نداره
!!!!گفت: باشه! تا پس از مرگ
!گفتم: نه! تا نداره
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم
خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!
!!! دوستی تا نداره
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید
.گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
.گفتم: باشه. تو بذار
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
!گفتم: باشه
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!
یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!

زندگی

زندگی

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند،
پرسید: آیا لیوان پر شده است؟ همه گفتند: بله، پر شده.
استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید:
آیا لیوان پر شده است؟ همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است ؟دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!
استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!
بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.
استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد:ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.
در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.

زندگی خروسی

زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن

سکه

سکه

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد.

دو دوســــت

دو دوســــت

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنن د ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزیذ و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد دوستش با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم، تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی؟ دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد، باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش، آن را پاک کنن ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد

دنبال خدا در وجود دیگران بگردیم

دنبال خدا در وجود دیگران بگردیم

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!“
من برای آخر هفته ¬ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: ” این بچه ها یه مشت آشغالن!“
او به من نگاهی کرد و گفت: ” هی ، متشکرم!“ و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر محسن را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره محسن را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:“ پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!“ محسن خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و محسن بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. محسن تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
محسن کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من محسن را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ” هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!“
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ” مرسی“.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ” فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.“
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
محسن نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: ”خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.“
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم

دیگ سوپ مادر

در این دنیا بهترین و قشنگترین موارد ،
قابل دیدن یا لمس کردن نیستند ،
بلکه با قلب حس می شوند !
هلن کلر


در زندگی ما انسانها ، گنج های ارزشمندی وجود دارند که فکر می کنیم آنها همیشه در زندگی ما وجود خواهند داشت . اما زمانی به ارزش واقعی آنها پی می بریم که وجود آنها به گونه ای متفاوت به ما نشان داده می شوند یا دیگر نباشند ، درست مثل دیگ سوپ مادر !

هنوز پس از گذشت این همه سال آن را در جلوی چشمانم می بینم . اگر چه لبه های آن پریده شده بود ، اما لعابی به رنگ آبی و سفید روی آن را پوشانده بود .همیشه ظهر ها وقتی از وارد می شدم ، بخار داغ از روی آن بلند می شد و محتویاتش مثل یک آتشفشان فعال در حال جوش و خروش بود .

ادامه مطلب ...

دست خدا

دست خدا


کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.

خدا هست

خدا هست

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: (با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

پدر

پدر

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...

آینـه

آینـه

چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود . یادم می آید یک سال که نمی دانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد . همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم . مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد . پول کافی هم برای خریدش داشتیم . پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد . آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسخ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد . چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم . وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : "وای ی ی ی ... حسین آقا، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد . همینطوری که سیبیلهایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه ؟ نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم ! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم :
یعنی من همیشه همین ریختی بودم ؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی ؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- چرا ؟ آخه چرا دوستم داری ؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است. آن وقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً دوستم داری ؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی به او می گویم چرا دوستم داری ؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی.

اشک زن



یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمیفهمم. مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بیدلیل گریه میکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بیدلیل گریه میکنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند. او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانههای او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد. و همچنین شانههایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شدهاند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود. به او توانایی نگهداری از خانوادهاش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی دادهام که در هر شرایطی بچههایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.
به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد. به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمیرساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند. و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد. خدا گفت: میبینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که میپوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است. زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد.

اشتباه فرشتگان



درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟
از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و...
حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.

روسپی و راهب


راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !
راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟!

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ...

بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...

راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...

راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟

خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...

روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!
یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "

از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
اثر : پائولوکوئلیو

آنکه شنید ، آنکه نشنید...

آنکه شنید ، آنکه نشنید...

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
« ابتدا در فاصلۀ 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصلۀ 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیۀ شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصلۀ ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
« عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ »
و همسرش گفت:
« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد...