الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

دیگ سوپ مادر

در این دنیا بهترین و قشنگترین موارد ،
قابل دیدن یا لمس کردن نیستند ،
بلکه با قلب حس می شوند !
هلن کلر


در زندگی ما انسانها ، گنج های ارزشمندی وجود دارند که فکر می کنیم آنها همیشه در زندگی ما وجود خواهند داشت . اما زمانی به ارزش واقعی آنها پی می بریم که وجود آنها به گونه ای متفاوت به ما نشان داده می شوند یا دیگر نباشند ، درست مثل دیگ سوپ مادر !

هنوز پس از گذشت این همه سال آن را در جلوی چشمانم می بینم . اگر چه لبه های آن پریده شده بود ، اما لعابی به رنگ آبی و سفید روی آن را پوشانده بود .همیشه ظهر ها وقتی از وارد می شدم ، بخار داغ از روی آن بلند می شد و محتویاتش مثل یک آتشفشان فعال در حال جوش و خروش بود .

رایحه ی دل انگیز غذا فقط اشتها بر انگیز نبود ، بلکه حس اطمینان و امنیت را در دل همه ی اعضای خانواده ایجاد می کرد . حتی اگر مادر کنار آن نایستاده بود و با قاشق بزرگ چوبی اش آن را هم نمی زد ، باز هم حس اطمینان و حس خوب در خانه بودن ، تمام وجودم را در بر می گرفت .
سوپ جادویی مادر دستور خاصی نداشت و همیشه روال آماده شدن را خود به خود طی می کرد .
دستور تهیه اش به زمانی بر می گشت که دختر جوانی بود و در کوه های پایمونت در شمال ایتالیا زندگی می کرد . فوت و فن تهیه ی آن را از مادر بزرگش یاد گرفت . همان طور که مادربزرگش هم آن را از اجداد خود آموخته بود .
برای خانواده ی بزرگ ما سوپ مادر تضمین کننده ی این بود که گرسنه نخواهیم ماند . در حقیقت سمبلی از امنیت نهفته در خانه ی ما بود . مواد مورد نیاز آن هم از هر ماده ی غذایی که در آشپز خانه موجود بود به دست می آمد . به همین دلیل می توانستیم وضعیت اقتصادی خانواده را از محتویات آن تشخیص بدهیم . سوپی که پر از محتویات مختلف مانند گوجه فرنگی ، نخود فرنگی ، هویج ، پیاز ، ذرت و گوشت بود ، نشان می داد که اوضاع خانواده ی بوسکالیا خوبه .
اما یک سوپ آبکی نشان می داد اوضاع خانواده جالب نیست .
در خانه ی ما هیچ وقت بیرون ریخته نمی شد چراکه بیرون ریختن غذا نوعی گناه و اهانت به خدا تلقی می شد .
هر ماده ی قابل خوردن در سوپ مادر به کار می رفت .
نکته ی جالب این بود که طرز تهیه ی آن برای مادر خیلی مهم و پر اهمیت بود.
او هر تکه سیب زمینی یا گوشت مرغ را با شکر گزاری و سپاس فراوان به خدا در دیگ سوپ می گذاشت . هنگامی که همه هنوز در خواب بودند ، بیدار می شد و برای آسایش و راحتی ما شروع به کار می کرد .
غذا می پخت و به امور خانه رسیدگی می کرد و از همه مهمتر تمام تلاش خود را برای رشد و تربیت صحیح ما به کار می گرفت .
اما از وقتی با سول دوست شدم دیگ سوپ مادر مایه ی خجالت و شرم من محسوب می شد و من ارزش آن را نمی دانستم .
سول دوست جدیدم در مدرسه بود . پسری لاغر و ضعیف با موهای مشکی .
او دوست منحصر به فردی برای من به شمار می رفت .
خانه ی آنها در بهترین نقطه ی شهر و پدرش هم پزشک بود و بالطبع وضع مالی بسیار خوبی داشتند . خیلی بهتر از ما !
او اغلب مرا برای شام به خانه ی شان دعوت می کرد .
آنها یک آشپز خانه داشتند که لباس سفید تمیزی می پوشید و غذا را سرو می کرد . آشپزخانه ی تمیز و مرتبی داشتند که ظروف و وسایل آن همه از جنس فلزات اعلا و براق بود .
غذا خوب بود اما انگار مزه نداشت یا به عبارتی آن مزه ای که از محبت مادر در آن دیگ ارزان قیمت بر روی آتش تنور ایجاد می شد را نداشت .
حال و هوای خانه هم با مزه ی غذا خیلی هماهنگ بود . همه چیز خیلی رسمی بود .
پدر و مادر سول انسانهای خوب و مودبی بودند اما صحبت دور میز دوستانه نبود . بلکه خشک ، مصنوعی و بدون هیجان بود . حتی مثل ما همدیگر را بغل نمی کردند ! بیشترین میزان نزدیک شدن سول به پدرش در حد یک دست دادن ساده بود .
اما در خانواده ی من در آغوش گرفتن ، عملی همیشگی و عادی بود .
اگر مثلا روزی مادرم را نمی بوسیدم ، از من می پرسید : لئو موضوع چیه ؟ مریض شده ای؟
اما آن محبت و گرما در آن زمان ، برای من هیچ قدر و قیمتی نداشت و باعث خجالت من بود .
می دانستم که سول هم دوست دارد یک شب برای شام خانه ی ما بیاید . اما اصلا دوست نداشتم به خاطر نوع رفتار پدر و مادرم ، او به خانه ی ما بیاید . خانواده ی من با خانواده ی او خیلی متفاوت بودند . هیچ کدام از بچه ها در خانه ی شان دیگ سوپ پزی روی تنور نداشتند و یا مادری که به محض ورود به خانه ببینی که با یک قاشق بالای سر آن ایستاده است .
سعی کردم مادر را متقاعد کنم دیگ را بر دارد ، چون هیچ کس در آمریکا چنین ظرفی نداشت و مردم آن را نمی پسندیدند.
اما مادر در جواب با غرور می گفت : خوب من که آمریکایی نیستم . من روسینا اهل ایتالیا هستم و فقط آدمهای دیوانه ، سوپ ایتالیایی منو دوست ندارند .
بالاخره سول با ایما و اشاره به من فهماند که دوست دارد یک شب برای شام به خانه ی ما بیاید .
مجبور بودم که موافقت کنم . می دانستم هیچ چیزی بیشتر از میهمان مادر را خوشحال نمی کند . اما من آشفته و عصبی بودم . فکر می کردم آمدن و غذا خوردن با خانواده ی من ، او را از دوستی با من منصرف می کند .
به مادر گفتم : چطوره ما هم همبرگر ییا مرغ سوخاری درست کنیم مانند خود آمریکایی ها ، اما از نگاه او فهمیدم بهتر است از این پیشنهادها ندهم .
روزی که سول آمد ، اصلا حال خوبی نداشتم . مادر و بقیه ی اعضای خانواده به او با رفتاری محبت آمیز خوشامد گفتند .
بالاخره زمان خوردن شام شد و همه دور میز کنده کاری شده که پدر آن را خیلی دوست داشت و خودش درست کرده بود ، نشستیم !
وقتی پدر دعای شکر گزاری را تمام کرد ، بلافاصله کاسه های سوپ مخصوص مادر از راه رسید .
مادر پرسید : خوب سول میدانی این چیه ؟
سول جواب داد : مگه سوپ نیست ؟
مادر با محبت گفت : نه سوپ نیست ، این سوپ مخصوص ایتالیایی منه . شروع به توضیح کرد که خیلی مقوی است ، سردرد را خوب می کند ، روی سرماخوردگی اثر فوق العاده ای دارد و سینه درد و بیماری های عفونی گلو را خوب می کند .
بعد دست زد به ماهیچه های دست و شانه ی سول و گفت : اگر از این سوپ بخوری ، صد در صد قوی خواهی شد ، مانند فوتبالیست های بزرگ ایتالیایی .
با خودم فکر می کردم این آخرین باری است که سول را می بینم . او مطمئنا دیگر به خانه ی ما با چنین افرادی که لهجه ی متفاوت و غذاهای عجیب و غریب دارند ، نخواهد آمد .
اما بر خلاف تعجبم ، سول وقتی غذایش را تمام کرد ، مودبانه در خواست یک کاسه ی دیگر کرد .
با اشتیاق خاصی غذای خود را خورد و در آخر هم گفت : خیلی از غذا خوشش آمده است .
وقتی داشتیم خداحافظی می کردیم ، سول به آرامی به من گفت : خوش به حالت ، خانواده ی خیلی خوبی داری ، کاش مادرم می توانست مثل مادرت این قدر عالی آشپزی کند ، پسر تو خیلی خوشبختی ! ! !
خوشبخت ؟!؟!؟! تعجب کردم . انگار چند دقیقه پیش بود که سول در حالی که می خندید و دست تکان می داد ، از من دور شد .
امروز می فهمم که چقدر آن روزها خوشحال بودم . می دانم آن گرما و انرژی که سول در خانه ی مه حس کرد از سوپ جادویی مادر نبود بلکه آن از گرمای محبت مادر بود .
چند روز بعد بالاخره روزی رسید که من آن منبع با ارزش را از دست دادم . روزی که مادر را به خاک سپردیم ، یکی از اعضای خانواده دیگ مادر را از روی تنور برداشت و همه فهمیدیم آن دوران طلایی و پر محبت دیگر به پایان رسیده است .
دوستی من و سول سالیان سال ادامه یافت و بر خلاف تصورم ، ما هرگز از هم دور نشدیم . چند وقت پیش او مرا برای شام به خانه اش دعوت کرد .
او مثل پدرم همه ی بچه هایش را بغل کرد و آنها هم مرا در آغوش گرفتند . سپس همسرش ، کاسه های سوپ را که بخار داغ از روی آنها بلند می شد ، آورد .
سوپ جوجه با سبزیجات .
سول پرسید : آهای لئو ! می دانی چیه ؟
با خنده گفتم : خوب سوپ دیگه .
او خندید و مثل مادر گفت : این سوپ جوجه است ، خیلی مقوی است ، سردرد را خوب می کتد ، روی سرما خوردگی اثر فوق العاده ای دارد و سینه درد و بیماری های عفونی گلو را خوب می کند و بعد چشمک زد .
دوباره حس کردم مادر الان برایم سوپ می ریزد و من سر همان میز نشسته ام .
حسی خوب تمام وجودم را احاطه کرده بود .
فهمیدم که :
گرما و محبت مادر آنقدر لا یتناهی بوده است که اگر چه دیگر ، جسمش با ما نیست اما گرمایش هنوز در دل من و همچنین در دل سول باقی مانده است . گرمایی که هیچ زمان از بین نخواهد رفت .

دیگ سوپ مادر
لئو بوسکالیا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد