الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

الکی مثلاً وبلاگ داریم... √√√

سعی میشود هر ماه جالب ترین مطالب در این وبلاگ درج گردد./

ماجرای زن خوش اخلاق و مرد بداخلاق

اصمعی (وزیر مامون) می گوید:

روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم. در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چه کار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم....

دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم. او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت: بفرمایید.

بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست.

من خیلی تشنه بودم. به او گفتم: یک مقدار آب به من بده.

دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجاره ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم.

شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه.

پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد.

پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید.

پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد. ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.

من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟!

تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بودف با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی.

چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری داد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود.

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدزاده 1390/09/21 ساعت 11:48 ب.ظ http://siyan.blogfa.com

سلام ترفند خوبی داری که نمی شود کپی کرد
لطفا به من هم یاد بدهید که چگونه کاری کنم که مطالبم که خودم تایپ میکنم ودر وبلاگ قرار می دهم را کسی به راحتی کسی کپی نکند
از شما دوست عزیز کمال تشکر دارم
اگر مایل بودید به من این کار را یاد دهید مطالبتان را به من ایمیل کنید
برای چاپلوسی نمی گویم مطالب وبلاگ شما بسیار جالب است مخصوصا ترفند ها و داستان های آن
اگر دوست داشتی به وبلاگ من نیز سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد