دخترک 7 ساله ای که ژنده پوش و فقیر بود وقتی می خواست برای عبادت وارد کلیسایی در یک شهر دور افتاده شود به خاطر سرو وضعی که داشت اجازه ورود پیدا نکرد. رفت و پشت کلیسا که اتاق کشیش پشت دیوارش واقع بود نشست و همان طور که اشک می ریخت با خود زمزمه کرد: خدایا چرا من نباید برای عبادت داخل کلیسا بشم و......
پدر مقدس وقتی این حرفها را شنید بیرون آمد و دست دخترک را گرفت و با خود به داخل برد و به نگهبانان نیز گفت: (( ورود جنی همیشه آزاد است)) البته جنی از این بابت خیلی خوشحال بود اما افسوس می خورد که غیر از خودش هیچ بچه ای اجازه ورود به آن کلیسا را( فقط به خاطر محیط کوچک کلیسا) ندارد...
سالها بعد هنگامی که جنی یازده ساله بود به خاطر سوء هاضمه مریض شد و مرد. وقتی کشیش مهربان این موضوع را فهمید برای مراسم کفن و دفنش به خانه فقیرانه آنها رفت. در همان لحظه برادر جنی یک پاکت را لابلای لوازم جنی پیدا کرد که داخلش سه دلار و هفتاد و پنج سنت وجود داشت و جنی رویش نوشته بود: آنقدر پول جمع می کنم که وقتی بزرگ شدم بتوانم آن کلیسا را کمی بزرگتر بسازم که به بچه های فقیر اجازه ورود بدهند.....
پدر مقدس چنان تحت تاثیر این نامه قرار گرفت که در یکشنبه بعدی ماجرا را تعریف کرد و نامه جنی را نیز برای حضار خواند. اتفاقآ آن روز یک خبرنگار داخل کلیسا حضور داشت که این ماجرا را در روزنامه چاپ کرد. فردای آن روز مردی ثروتمند بعد از خواندن ماجرای جنی به کلیسا آمد و دو هزارمتر زمین اطراف کلیسا را از صاحبانش خرید و آن را به قیمت سه دلار و هفتاد و پنج سنت به کشیش آن کلیسا فروخت. خبرنگار جوان این ماجرا را نیز چاپ کرد و باعث شد افراد زیادی به آنجا کمک کنند و.....امروز پس از 55 سال آن کلیسا یکی از بزرگترین کلیساهای مکزیک است که سر در آن نوشته شده : (( هدیه جنی))