-
تصحیح منوی بوت سیستم
1390/04/27 19:11
گاهی اوقات بعداز نصب ویندوز و در منوی بوت، لیست سیستم عامل های قبلی خود را مشاهده می کنید که در واقع تنها نامی از آنهاست و بالا نمی آیند یا اصلا وجود ندارند. در این مواقع برای اصلاح منوی بوت سیستم یک راه حل ساده وجود دارد. برای اینکار در ویندوز xp به منوی start رفته و بر روی Run کلیک کنید و در پنجره باز شده عبارت...
-
ارسال و دریافت فکس از طریق ویندوز xp
1390/04/22 16:24
ارسال و دریافت فکس از طریق ویندوز xp تو این بخش یاد می گیریم که چگونه بتوانیم توسط ویندوز xp فکس ارسال یا دریافت بکنیم . پیش نیازات این کار عبارتند از : 3.7 مگابایت فضای خالی بر روی هارد . فکس از طریق خط تلفن انتقال می یابد ، در نتیجه به یک مودم تلفنی برای ارتباط دادن کامپیوتر به خط تلفن نیز نیاز خواهید داشت . همچنین...
-
مخفی سازی فایل توسط نرم افزار WinRar
1390/04/22 16:24
مخفی سازی فایل توسط نرم افزار WinRar برای این کار: شما به یک فایل تصویر با فرمت GIF و یا JPG و همچنین فایل یا فولدری که میخواهید مخفی کنید نیاز خواهید داشت. ابتدا باید باید فایل یا فولدر مورد نظر را توسط خود نرم افزار WinRar فشرده سازی کنید. بدین منظور روی آن راست کلیک کرده و Add to archive را انتخاب کنید. محض نمونه...
-
ساخت سی دی ویندوز ۷ دقیقه ای
1390/04/22 16:23
۱- قبل از هر چیز باید یک ویندوز مرتب به همراه تمامی نرمافزارهای مفید تهیه کنید (نرمافزارهای موردنیاز رو نصب کنید ، همه درایورها را نصب کنید، با ضد ویروس بروز شده سیستم را چک کنید)توجه » ویندوز شما بایستی روی درایو C نصب شده باشد و برنامههای همراهش هم روی همین درایو نصب شده باشند۲- همه فایلها و شاخههای ریشه اصلی درایو...
-
شماره سریال جادویی برای ویندوز xp
1390/04/22 16:18
آیا برای شما نیز پیش آمده که به هنگام نصب ویندوز XP ، شماره سریالی در اختیار نداشته باشید؟ یا شماره سریال را فراموش کرده باشید؟ و یا حتی شماره سریال مخصوص ویندوز XP نیز بیابید اما با آن هم نتوانید کاری از پیش برید؟ در این ترفند قصد معرفی یک سریال جادویی را داریم که با استفاده از آن میتوانید تمامی ویندوزهای XP را...
-
شکلات
1390/04/21 18:26
شکلات با یه شکلات شروع شد .من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم...اونم بچه بود .سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟ ...گفتم: دوست دوست گفت: تا کجا؟ !گفتم: دوستی که تا نداره !گفت :تا مرگ !!!خندیدم و گفتم: تا نداره !!!!گفت: باشه! تا پس از مرگ !گفتم: نه!...
-
زندگی
1390/04/21 18:26
زندگی در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر...
-
زندگی خروسی
1390/04/21 18:25
زندگی خروسی کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب...
-
سکه
1390/04/21 18:25
سکه روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده...
-
دو دوســــت
1390/04/21 18:24
دو دوســــت دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد دوستی که سیلی خورده بود، سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید، روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد آن دو کنار...
-
دنبال خدا در وجود دیگران بگردیم
1390/04/21 18:24
دنبال خدا در وجود دیگران بگردیم یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!“ من برای آخر هفته ¬ام برنامه ریزی...
-
دیگ سوپ مادر
1390/04/21 18:23
در این دنیا بهترین و قشنگترین موارد ، قابل دیدن یا لمس کردن نیستند ، بلکه با قلب حس می شوند ! هلن کلر در زندگی ما انسانها ، گنج های ارزشمندی وجود دارند که فکر می کنیم آنها همیشه در زندگی ما وجود خواهند داشت . اما زمانی به ارزش واقعی آنها پی می بریم که وجود آنها به گونه ای متفاوت به ما نشان داده می شوند یا دیگر نباشند...
-
دست خدا
1390/04/21 18:21
دست خدا کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن). و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید. او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن). صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت: (خدایا! بگذار تو را ببینم). ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن). نوزادی چشم به جهان گشود....
-
خدا هست
1390/04/21 18:17
خدا هست دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد. استاد دوباره پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد. استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای...
-
پدر
1390/04/21 18:04
پدر شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت. پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد. پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد. بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که...
-
آینـه
1390/04/21 18:03
آینـه چندین سال پیش بود . ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم . روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه...
-
اشک زن
1390/04/21 18:02
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟ مادرش گفت: چون من زن هستم. پسر بچه گفت: من نمیفهمم. مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید. بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بیدلیل گریه میکنند؟ پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند. پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که...
-
اشتباه فرشتگان
1390/04/21 18:02
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و... حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که...
-
روسپی و راهب
1390/04/21 18:01
راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت ! راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی …؟! زن به شدت از...
-
آنکه شنید ، آنکه نشنید...
1390/04/21 18:00
آنکه شنید ، آنکه نشنید... مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است... به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی...
-
عشق 10 ساله
1390/04/21 17:58
عشق 10 ساله از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه میشه که با دختری که سالهای سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو...
-
بودا
1390/04/21 17:57
بودا بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانهی او نروید » بودا به کدخدا گفت : «یکی از دستانت را به من بده » کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا...
-
سه نامه از تدی
1390/04/21 17:55
سه نامه از تدی تدی استالرد یکی از بچه هایی بود که در مدرسه نظر کمتر کسی را به خود جلب می کرد. حتی مسوولین مدرسه هم توجهی به او نمی کردند. او به مدرسه هیچ علاقه ای نشان نمی داد. لباس هایی چروکیده ، موهایی که هرگز رنگ شانه را به خود ندیده اند و صورتی بی رنگ و کم خون داشت. با نگاه متعجب و بدون حس خاصی ساعت ها خیره به...
-
کریستف کلمب
1390/04/21 17:54
یک روز کریستف کلمب به یک مهمانی دعوت شد . . . تعداد زیادی از افراد حاضر در مهمانی به کلمب گفتند که واقعا کاری که انجام دادی خیلی ساده بود ( کشف قاره آمریکا ) ، هر کسی که سوار بر کشتی می شد و همه دریاها را طی می کرد ، در نهایت اون قاره را کشف می کرد . کلمب برای اینکه به اونا جواب بده ، ازشون خواست تا یک تخم مرغ را از...
-
مرد کور
1390/04/21 17:52
مرد کور روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت...
-
عشق حقیقی
1390/04/21 17:50
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت . موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود . زمانی که قرار شد...
-
خبر ناگوار
1390/04/21 17:47
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند : مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید : - جرج از خانه چه خبر؟ - خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد . - سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟ - پرخوری...
-
جوان
1390/04/21 17:44
جوان جوان ثروتمندی نزد یک انسانی وارسته رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید: - "پشت پنجره چه می بینی؟" - "آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد." بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: - "در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه...
-
چهار شمع
1390/04/21 17:41
شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی. اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد. فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت. دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم،...
-
راه بهشت
1390/04/21 17:38
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند پیاده روی درازی بود،تپه بلندی بود آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه...